باراک حسين اوباما؛ حاکمِ وضعيت اضطرار
اسد بودا اسد بودا

اوباما رسما رئيس جمهورِ آمريکا شد. «مراسمِ تحليف» او که ما آن را از طريق شبکة تلويزيوني «سي اِن اِن» تماشا کرديم، با شکوه بود؛ شکوهي همزمانِ ترس و اميد. تصور عمومي آن است که رؤيايِ سياهانِ آمريکايي به واقعيت بدل شده است؛ مردِ«سياه» در ميانِ شور-و-شاديِ و احساسهاي رنگارنگِ مردمِ آمريکا، شايد هم بسياريِ از مردم جهان، به کاخِ «سفيد» پا نهاد. کسي از نسلِ بردگان و از تبار«عموتم» رهبرشد؛ رهبرِ بزرگترين قدرتِ سياسي-اقتصاديِ جهان. اوباما گريه کرد. تصوير رويايي و شاعرانة «جوزف کاريوکي» شاعر همتبارکينايِ وي که ميگفت:«امشب باراني است/ بويش را در هوا حس ميکنم/ چه انتظار کشيدهايم ما!/ محبوم گفت که خواهد آمد/ با باران» به واقعيت بدل شد. اوباما اين چهرة سياه و ممنوعِ تاريخ در دهة اول قرن بيست و يک آمد با باران، با اشک و بالبخند. در سيمايِ همسرِ اوباما شاديِ غمآلودي نقش بست؛ در چهرة مات و رنگ و رو رفتة «ملکه سياه» تماميِ رنجهاي تاريخ هوايد بود؛ دخترِ کوچکش ميخنديد. لحظههاي خاطرهانگيزِ «درخشسِ» پدرِ «سياهش» را که براي سياهان يک لحظة استثنايي و تاريخي به شمار ميرود، در حافظة دوربيني که در دست داشت ضبط ميکرد، شايد به اين دليل که ميخواست از روياي تحققيافتة سياهان «عکسرنگي» بگيرد. سياهان بيش از ديگر مردمِ آمريکا در شکوه اوباما احساسِ آزادي کردند؛ نخستين لبخندِ تاريخيشان را تجربه نمودند؛ دندانهاي سپيد در سيماي تيره-و- تارشان نور افشاني ميکردند، همچون ستارگاني که شبهاي تاريک در قلبِ آسمان نور افشاني ميکنند. آسمانِ سياه سياهان رنگِ ديگر پيدا کرد؛ ستارهباران شد. ديگر لزومي نيست «چيکايا يوتامسي[1]» براي گوشدادن به «اورادِعتيق» به گوشة تاريک پناه برد، در هنگامِ رقصيدن غمگين باشد و يا از سياهپوستان بپرسد«سرهاي تهي مان را در کجا پنهان کنيم؟» اوباما آمد، جان و تنِ «آگوستينو[2]»، فزندِ برهنهاي بوتهزارهاي «سالانزا» ديگر در آفتابِ نيمروز و در کشتِزار قهوه نميسوزد و سياهپوستانِ آمريکا تسليمِ تام و تمام مرگ نخواهند بود. اين بار سفيدپوستان بودند که در برابر مردسياه کرنش ميکردند. اوباما گفت:«تاريخ تغيير کرده است» ديگران نيز که از اين وضعيت خستهشدهاند گفتة او را باور کردند و يا ناگزيرند باور کنند. اقليتهاي ستمديده در هرکجاي دنيا به خوشاقبالي اوباما غبطه خوردند. شايد هم در ته دل با خود گفته باشند که اگر در آمريکا ميبودند، آنها نيز شانسِ اوباماشدن داشتند.

اگر با اين حسِ رمانتيک و تا حدودي هم «سورِرئال» به «انتخاباتِ رياست جمهوريِ آمريکا» بنگريم، ميتوان انتخاب اوباما را نوعي تغييرِ تاريخي دانست؛ چرخشي به سوي بهتر شدن جهان و يا به گفتهاي بيبيسي«پايان تبعيضِ عليه سياهان»، اما اگر به دور از غوغاهايِ سياسي و ژورناليستي اندکي واقعبينانهتر و جديتر، با محوريتِ «امرسياسي(the political)» و با توجه به وضعيتِ اقتصاديِ رو به وخامتِ جهان، اين «رخدادِ» را تحليل و بررسي نماييم، انتخابِ «اوباما» به حيثِ رئيسجمهور آمريکا نه تنها از بهترشدنِ جهان و رفعِتبعيض و نابرابري خبر نميآورد، بلکه ناقوس خطر است که از آن صدايِ فاجعة عظيمِ جهاني به گوش ميرسد: جهانيشدن وضعيتِ اضطراري. يعني فقط سياست و اقتصاد و رسانه و فرهنگ جهاني نشده، «وضعيتِ خطر» و «اضطرار» نيز جهاني شده است. اگر به دور از احساسِ عاطفي - البته فاصلهگرفتن از عاطفه در موردِ اوباما که رنگِ پوستش سالها تبعيض و بردگي را تداعي ميکند، دشوار است-، انتخابِ اوباما را تحليل کنيم، تناقضاتِ درونيِ بحرانِ دنيايي را در آن ميبينيم که با خلق استثناها و وضعيتِ خطرهايِ بسيار، نه آرام آرام، بلکه شتابان جهان را در کامِ «خطرِجهاني» و «اضطرارِمطلق» فرو ميبرد. بيعدالتيهاي ذاتيِ «نظام سرمايهداري» که اوباما اکنون مهرهاي از مهرههاي اين اين نظامِ ناعادلانه و نابرابر است، جهان را به سوي جنگ و خشونت و در کل يک «وضعيتِ اضطراريِ مطلق» سوق داده است؛ وضعيتي که در آن خشونتِنظامي حرفِ آخر را ميزند و هر نوع هنجارِقانوني، اعم از قوانينِ ملي يا قوانينِ بينالملي و حقوقِ بشر در حال تعليق در ميآيد. جنگِ اساسي، همانگونه مارکس هوشمندانهتر از هرکسي آن را دريافته بود، جنگِ اقتصادي است، هرچند اقتصاد ديگر معناي چندان لختِ و عريان ندارد و خصلتِ سياسي –فرهنگي پيدا کرده است که از طريق دستگاههاي ايدئولوژيک و «صنعتِ فرهنگ» توجيه ميگردد. آنچه در درجة نخست براي نظام سرمايهداري اهميت دارد حفظ منافع اقتصادي است که البته چنين کاري بدونِ مديريتسياسي درست، امنيتيسازي شرايطِ جهاني و خلقِ شرايطِ اضطراريِ که در آن جنگِ اقتصادي را در حجابِ منازعاتِ فرهنگي و اخلاقي پنهان کند، ناممکن است. نظامسرمايهداري، براي بقاي خود به خشونتِ مطلق و «قدرتمحض» و عاري از هرگونه نگاهي اخلاقي نيازد دارد و چنانکه «کارلاشميت» ميگويد:«امپرياليسمي استوار بر شالودة قدرت محض بالطبع خواهد کوشيد جهان را در وضعيتي نگه دارد که به او امکان دهد بدونِ هيچ مزاحمتي ابزارها و اهرمهاي اقتصادي خود را به کار بندد و مديريت کند. مثلا هرگاه بخواهد قراردادها و اعبتارها را فسخ کند، بر معاملاتِ موادِ خام هرجا که باشد حد بگذارد، پولِ رايج کشورها را از اعبتار ساقط کند و کارهاي از اين دست(اشميت، 1378: 153) » خداحافطي مردسفيد(بوش) و سلامِسياسي مرد سياه (اوباما) وضعيت جهاني را که در آن خطر و اضطرار به پديدة «جهانگستر(universal)» بدل شده، عوض نخواهد کرد. نه نظمِسياسي و امنيتي آهنين آمريکا را ميتوان تابعي از تصميم فرد تصور کرد و نه بيعدالتيِ ذاتي نظامِ سرمايهداري که استثناها را از طريق حذف در خود ادغام ميکند، با تحقق عدالت و برابري همخواني و سازگاري دارد. اوباما نه از آن رو که «سياه» و از نسلِ بردگاني است که همواره قربانيِ بيعدالتيها بوده-اند، به مقام رياستِ جمهوري دستيافته، بل از آن جهت که با برهنهشدن از هرنوع ويژگيِ هويتي در نظامِ سرمايهداريِ ذاتا نابرابر کاملا ادغام شده، به اين مقام نايل گرديده است. امر جزئي، يا سياهي از نسلِ بردهها طردشده از کل، عاري از هر نوع ويژگيِ هويتي خودش را با کل سازگار کرده است: آمريکا. سازگاريِ تا آن حد کامل، تا آن حد بينقص و بيچون –و- چرا که نه با انجيل مسيح، بلکه با انجيلِ «آبراهام لينکلن» سوگند ياد ميکند و به جايِ آنکه خوي و خصلت «لوترکينگِ سياهپوست» و بردگانِ مفلکوک را دارا باشد، تماميِ ويژگيهاي «جان اِف کندي» و ديگر مردانِ بزرگِ سفيدپوست را به تنها دارد.

تحليلِ شور و هيجانِ ناشي از «حضورِ» کسي از نسل بردگان در راسِ بزرگترين قدرتِ جهان که بسياريِ از تحليلگران و رسانههاي جهاني از آن به حيثِ يک تغييرِ تاريخي ياد ميکنند، با اين نگاه سرد، انتقادي، بدبينانه و تا حدودي هم نااميدانه، در ظاهر نوعي خامانديشي به شمار ميآيد؛ به ويژه اگر اين تحليل از سوي اقليتِ مطرود مثلِ ما باشد که سرنوشتِِ تاريخيِ آنها اگر نگوييم بدتر از سياهان بوده، دستِ کم ميتوان گفت کمتر از آنها موردِ ظلم و ستم واقع نشدهايم، برخي را شگفتزده خواهد کرد. نزديکترين دوستانم همراه با اوباما اشک ريختند. اما به هرحال اگر به دور همذاتپنداري عاطفي، به صورت تئوريک به اين مسئله بنگريم، ناگزيريم از تحليلهاي ژورناليستيک و مصلحتي که رسمِ عصرِ اختگيِ بعد از چپ است دورتر برويم. تنها چيزي که در انتخاب اوباما به عنوان رئيسِ جمهوريِ آمريکا وجود ندارد، رفع و تبعيضِ و نابرابري است؛ سادهلوحانه است اگر آنرا پايانِ تبعيض نژادي تصورکنيم. اين انتخاب فقط حذفِ ادغامي امر جزئي در امر کلي و استحالة «امراستثنايي» يا «اضطراري» در «قاعده» نيست، جهانيشدن وضعيتِ اضطراري نيز هست. نظامِ سرمايهداري در کل و دولتِ آمريکا به حيثِ قدرتِ سياسي-اقتصادي برتر به طور خاص، از طريقِ خلق شرايط استثنايي وجودش را استمرار ميبخشد، زيرا تنها در اين شرايط است که موفق مي شود اخلاق و قانون را به حالتِ تعليق در آورده و آنهايي را که از نظر اين نظام مانع به شمار ميروند و يا به هر دليلي در معادلة آن قابل تعريف نيست، با نيروي وراي قانون و در واقع «زورِناب» و «خشونتِ افسارگسيختة نظامي» سرکوب نمايد. اين نظام نه از طريقِ بهترسازي شرايطِ دروني بلکه با منطقِ طرد و «استثناسازي» خودش را ترميم و بازتوليد ميکند و در عين حال «اين استثنا نيست که خودش را از قاعده کسر ميکند، بلکه اين اسثنا است که با تعليقٍ خويش به استثنا دامن ميزند و تازه، با برپا نگهداشتنِ خويش در پيوند با استثنا، خود را به مثابة يک قاعده بر ميسازد (آگامبن، 1378: 49) » در دورانِ جنگِ سرد «شوروي» استثنايِ توجيهگرِ تعليقِ قوانينِ بينالمللي به شمار ميرفت؛ دولتِ آمريکاي آن زمان فاجعهاي انساني ويتنام را با اين استدلال که «آمريکا» از طرف شوروي در خطر است و بنا براين به خاطر «وضعيتِ اضطراري» ناگزير است و يتنامي ها را بکشد و حتي از سلاحهاي غير مجاز استفاده کند، توجيه ميکرد. پس از فروپاشيِ شوروي استثناهاي ديگر نيازد بود تا هرگاه اقتصادِ آمريکا و ديگر کشورهاي «کاپيتاليست» مورد تهديد قرار گيرد يا با بنبست مواجه شود با تعليقِ قوانينِ بينالمللي که اجازة دخالت نميدهند، از طريق خشونتِ نظامي مسئله را حل نموده و با ساختن زندانهاي خوفناکي چون «گوانتاناما»، حقوق بشر را کاملا در حالِ تعليق نگهدارد.

فروپاشيِ شوروي از يکسو، تشکيک در قعطيت اصولِ معرفت جديد و آشوب و بيقاعدگي در دنياي ذهن و باور از سوي ديگر، خلقِ شرايط اضطراري را دشوار تر کرد. اما از آنجا که در فقدان «شرايطِ اضطراري» حياتِ نظام سرمايهداري در خطراست و تقريبا ناممکن ميگردد، اين نظام مجموعهاي از استثناهايي را پديد آورد که هم توجيه گر تعليق قانونِ بينالمللي باشند و هم در يک بافتارمنسجم و همبسته همديگر را تکميل نمايند.  اسلامگرايي، بنيادگرايي، القاعده، تروريسمِ بينالمللي، طالبان، خطرِ سلاحهاي شيميايي و هستهاي، ناامني مداوم در خاورميانه، استثناهايي برساخته شده بعد از جنگِ سرد هستند براي تعليقِ قوانينِ بينالمللي و بشري به هدفِ دفع خطرهاي اقتصادي. همة استثناها توجيهگر تعليق قوانينِ بينالمللي بودهاند. رابطه قدرتهاي کاپيتاليستي و دولتِ آمريکا با اين استثناها رابطة دوگانه بوده است. از يکسو به اين استثناها دامن زده و آنها را از خود کسر کرده، تا خودشان را به مثابة يک قاعده تثبيت نمايند، و از سويِ ديگر هرگاه احساس کرده که استثنا به خطر تبديل ميگردد، کوشش کرده براي آنها استثناي جايگزين طراحي نمايند. اولويتبخشي استثناها نيز بستگي به اين دارد که تا چه حد در شرايطِ اضطراري و اعلام وضعيتِ فوقالعاده کاربرد دارند. صدامحسين و مسئله «سلاح شيميايي» عراق تا مرز تعليق قانونِ بينالمللي، حضور نظامي در عراق در لحظة که اقتصادِ سرمايهداري تهديد ميشد، کار برد داشت  اما احتمالا طالبان و القاعده از آن رو که هنوز پتانسيلِ خلقِ شرايط اضطراري و فوقالعاده را دارند تا هنگام در خطر قرارگرفتنِ شرايطِ اقتصادي، قانون را تعليق و استفاده از «خشونتِ نظامي» و «قدرتِناب» را تجويز نمايند، به صورت پنهان و حتي آشکار از سوي کشورهاي غربي حمايت ميشوند.

استثناسازي در شرايط جديد حاوي نوعي پارادوکس و تناقضِ دروني است که حتي براي دولتِ آمريکا نيز به امر گيجکننده و غير قابل پيشبيني بدل ميشود، زيرا «اين طور نيست که آنچه حذف ميشود به واسطهاي حذفشدن، مطلقا فاقدِ هرگونه رابطه با قاعدة تام باشد. درست برعکس، آنچه از قاعده حذف ميشود، خود را در نسبت با قاعده برپا نگه ميدارد، آنهم در هيئتِ تعليق قاعده؛ قاعده بر استثنا اعمال ميگردد، و از آن پا پس ميکشد(همان، 48).» به رغم طراحي پيچيدهترين تضمينهاي مديرتي و امنيتي اين خطر وجود دارد که استثناهاي برساخته به مسئله جهاني و فراگير بدل شود که تا متنِ قاعده ادامه يابد. به بيان ديگر در حال حاضر که استثناها ديگر نه ايدئولوژيهاي بسيط، بلکه بيشمار فرقهها و گروههاي خرد –اند، قطعيترين پيشبينيها و تضمينهاي مديريتي و امنيتي را بيمعنا کرده است. نه در دنيايِ معرفت آن طرح عقل يونيورسال «ايمانوئل کانت» و پوزييتويسمِ «آگوست کنت» و رويکردهاي آمپريستي که بنيانهاي علم را خارج از تصميم انسان جست-و-جو ميکردند چندان اعتبار دارد و نه طراحي نظمهاي قانونيِ که ميخواستند نظمِ قانوني و قاعدههاي رفتاري را آنچنان عميق طراحي کنند که امکان تخطي کاملا سلب گردد، قابل تحقق است. در بطنِ هرعقلي نوعي جنون، در هر معرفتي جهل  و در هر قاعدة استثنا وجود دارد. آمريکا، تا هنوز جزيرة امن دنيا بود؛ در جنگهاي جهاني که به معناي واقعيِ کلمه وضعيت استثنايي بودند، مردم آمريکا دور از تيررس فاجعهها در امنيت به سر ميبردند. اما حادثة 11 سبتامبر نشان داد که شرايطِ اضطراري جهاني شده است. در عصرحاضر که عصرِ استثناهاي بسيار است قاعده کاملا يکطرفه نيست. دنياي کنوني تا حدودي شبيه نقاشي «گرنويل(Granville)» شده است: «سگ اربابش را راه ميبرد.» خطِ تمايزِ سگ و صاحب و استثنا و قاعده کاملا به هم خورده است. فيالمثل، دولتِ آمريکا هرچه سيستم استثناسازي را در افغانستان پيچيدهتر ميکند، گيجتر ميگردد. اينکه پس از چندينسال سرانِ آمريکا اعتراف ميکنند، دولتي کرزي کمکهاي جهاني را حيف و ميل نموده و براي مردم هيچکاري نکرده، چيزي نيست جز آنکه در اين مدت «سگ اربابش را راه» برده است. انتخابِ اوباما بيش از آنکه پايانِ تبعيض و خشونتها را نويد دهد، «جهانيشدن وضعيتِ اضطرار» را باز مينماياند. وضعيتِ خطر در عراق و افغانستان، لبنان، فلسطين، و... محدود نميگردد، کاخ سفيد را نيز تهديد ميکند. به بيانِ ديگر خطرهايي را که خشونت سرمايهداري و بيعدالتيِ جهاني به هدف تعليق قانون و ايجاد شرايطِ اضطرار در حاشيهها توليد ميکرد، دامنگير خود آن ها نيز شده است. بازارهاي فروش، بازارهاي خطر نيز هسند. در  زبالهدان هاي مصرف که هرگز کسي آن ها را جدي نميگرفت، بمبهاي همواره در حال انفجار نيز وجود دارد؛ در شهرهاي چون «کابل»، «قندهار»، «بغداد» و... در هر سطلِ زباله ممکن است چندين بمب کارگذاشته باشند. فقط اوباما از آفريقا به آمريکا نرفته است، «کابوسِ داروين» نيز خوابِ خوش و آرامِ آمريکاييها را آشفته کرده است. فقط در عراق به سويِ رئيس جمهوري آمريکا کفش پرتاب نميگردد، در آمريکا نيز اوباما تنها با کمکِ نيروي امنيتي بيش از چهل هزار ميتواند از «پينسلوانيا» به «واشنگتن» سفر کند. استخدام اين نيروي عظيم نشانة آن است که در آمريکا نيز وضعيتِ فوقالعاده بر قرار است، بنابراين وضعيتِ اضطرار را بايد وضعيتِ جهاني دانست. انتخابِ اوباما با منطقِ جهانيشدن خطر قابل فهم است نه شعارهاي چون عدالت و برابري و پايانِ تبعيضِ نژادي.

جهانيشدن وضعيتِ اضطراري، دنيا را در کام آشوب و ناامني مطلق فرو برده است. ترس از اين وضعيت در سخنراني اوباما در مراسمِ تحليف، که در واقع ميتوان آن را مانيفيستِ دولتِ اوباما دانست، کاملا مشهود و آشکار بود. او باما اظهار ميدارد که «ملت ما عليه شبکه گستردهای از خشونت و نفرت در جنگ به سر میبرد.[3]» جرجبوش، تا حدودي دقيقتر از اوباما به اين وضعيتِ خطر اشاره ميکند. از نظر بوش«فوريترين خطری که او]اوباما[ و ديگر رئيس جمهوران آمريکا که بعد از او بر مسند قدرت خواهند نشست با آن مواجه خواهند شد احتمال حمله به اين کشور خواهد بود[4].» اين سخن، صرفا کسرِ استثنا از قاعده نيست، تبديلشدن و ضعيت اضطرار است به قاعده. وضعيتِ خاورميانه، وضعيت کاملا اضطري و فوقالعاده است، افغانستان در شرايطي اضطراري به سر ميبرد. مهاجرين در تماميِ دنيا مصداقِ واقعي تعليق قانوناند؛ منطقهاي عدمِ تمايزي کاملا در حال اضطرار و «هوموساکر» که در معرض اعمال بيميانجي خشونت قرار دارند. براي شهروندانِ کشورها نيز وضع چندان فرقي نميکند. امر خاص، بالاجبار در امر عام حذف وادغام ميگردد، اما هر ادغام و حذفي، بدون آنکه به وحدت واقعي منجر گردد، بيشمار استثنا توليد ميکند. دولت ملتها در درون خويش وضعيتِ اضطراري را تکثير ميکنند. اين خطرها با آمدن اوبا قابل رفع نيست. جهان محدود در مرزهايسياسي ذاتا يک جهان آسيب ديده است، اين دنياي تکهتکه در شيار تکههايش ناامني توليد ميکند. مرز، خطر مطلق است، تابوي که شکستنِ آن با گلوله پاسخ داده ميشود. تازماني که خطکشيهاي مرزي وجود دارند، خطکشي ايدئولوژيکي و فرقهاي و تا زماني که ابوالهولِ سرمايهداري طالبِ گوشت و خون آدميان است، معضلات نيز خواهند بود؛ حتي اگر اوباماي سياه در «کاخسفيد» برود، شايد وحتي اگر بر فرص محال وضعِ زندگي تماميِ سياهان آمريکا بهبود يابد، وضع جهان همچنان نابرابر خواهد بود. اوباما از «فروريزيِ کاخ برلين ميگويد»، اين سخن شيک و دلچسپ است، اما در منطقِ دنياي سرمايهداري که خطکشي هاي مرزي و سياسي، اين برلينيترين خطه فاصلهساز ميان انسانها، اُس و اساس آن به شمار مي‌رود، سخن اوباما معنايي ندارد، زيرا هنوز به گفته بوش«دشمنی وجود دارد که می خواهد به آمريکايیها آسيب برساند و اين موضوع مهمترين خطر است.[5]» هميشه يک دشمنِ ادغام نشده وجود دارد که ميخواهد آسيب برساند. براي از بين بردنِ «دشمني که ميخواهد به آمريکاييها آسيب برساند»، خلق يک وضعيتِ استثنايي ضرورت دارد که بتوان قوانين بينالمللي و انساني را تعليق کرد. اين شطرنج بيانتهاي استثناسازي به فاجعهاي جهاني منجر شده است که ميتوان از آن به عنوان«جهانيشدنِ وضعيتِ اضطراري» ياد کرد. ديگر هيچکس، در هيچ نقطهاي از دنيا از خطر در امان نيست. اکنون «امنيت» به «خطر» شده و نظامهاي «امنيتي» براي بر قراريِ امنيت، راهي ندارند جز انتقالِ خطر به مکان آن سو تر. اما از آنجا که در حال حاضر آنسو تر وجود ندارد و حتي آمريکا نيز آنسو تر نيست، بنابراين خطر همچنان در بيخِ گوش ميماند. برقراري عدالت در شطرنج بيانتهايي استثناسازي امکانپذير نيست، پيآيند اين وضعيت چيزي «جهانيشدني شدن وضعيتِ اضطرار» نخواهد بود. اکنون ميتوانيم همصدا با والتربنيامين بگوييم:«سنتِ ستمديدگان به ما ميآموزد که وضعيتِ استثنايي يا اضطرارياي که در آن به سر ميبريم، خود قاعده است.»

--------------------------------------------------------------------------------

 

[1] چيکايا يوتامسي شاعر سياه پوست کنگويي که تحت تاثير امهسه زر به شعر و ادبيات روي آورد.

[2] - اشاره به شعر آگوستينو: ما فرزندان برهنه بوتههاي سالانزا هستيم/ پابرهنگاني بيسواد/ که در دشتها پرسه ميزنند/ زير آفتاب نيمروز/ گويي اجير گشتهايم که جانهاي مان را بسوزانيم/ در کشتزار قهوه سياهانِ فراموششده که بايد به سفيدپوستان کرنش کنند/ و از ثروتمندان بترسند.

[3] گزازش بي بي سي از مراسم تحليف اوباما.

[4] بيبيسي، دوشنبه 12 ژانويه 2009 - 23 دی 1387

[5]همان.


January 25th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی